کلکته ی بی رقص

از همه ی آسیاب ها افتاده ام

از آب ها

و لای دندان دلفین هایی

که قرارشان را با نهنگ به هم می زنند.

 پریده ام از پلک روز؛

سُر می خورم در سراشیبی تاریخ های بی شمار

شماره های بی تاریخ

 و از لبخند تلخ قهوه های لب پریده

اقبال زنان را

به کبودهای متورم چشم ها سپرده ام.

وطن؛

سیلی خورده ی اسب های سرخ یال

در کدامِ سال ها تا خورده ای

رو به کدامین مغرب

دامان شرقی کودکانت

 گُل می اندازد در گونه ها

گُر می گیرد در دست هایم؟!

آه وطن؛

برمودای بی مثلث

تسلیس بی عبور اهرام تن

برج های مفتوح اشتران افسارگسیخته

و رها شده در آواز های سرخ!؟

من

کولی ترین باد این حوالی

در خرابه های کلکته های بی رقص

از تخت خانه های مرده های مصلوب شده

با شعری

 گیسوپریش تر از  مجنون های بی درخت

با تو به سخن آمده ام

مرا بردار

بر

دارم

از آمازون های نتراشیده  گیس ها

از درخت های بی جنگل

از تنیده های  دار قالی

هنگام مرواریدریز چشم های مادر

از تناسخ  افراهای قد نکشیده در کاخ های بی امپراطور...

مرا

بر

دار...

قلاب به دهان دریا افتاد

و نهنگی که در هذیان ماهیگیر شنا  می کرد

در کیسه ی راهزنی پرید

که دریازدگی اش را

ناخدا عق می زد.

دندان های طلا

بطری کوچکی که نامه ی مسافران را جابجا می کرد

و صف طویلی از ماهیان

که پشت به ساحل شنا  می کردند

حتا

خرچنگ گمنامی

که در خانه ی مرجان دست هایش جا مانده بود

اعتراف کردند

که در رویای پیرمرد

بند دخیل باران را

در شاخ ببری دویده اند...!

مه

آستین موج را بالا زد

و زنی در بازوی دریا خالکوبی شد

خال اول اش

 ننه دریا را زائید

و بقیه ی خال ها را

به پیشانی مردی سپرد

که دو نیم بود:

نیم اول اش ناخدا

و نیم دیگرش

خداااا...!

خورشید

که لای دست هایمان خزید

هُرم

هُرم

 گُر گرفت و بریان شد

ماه را که به خانه آوردیم

 اشیای خانه

فروتنانه در ابتذال خندیدند

ما حادثه ی عادت نبودیم

در اتفاقی که لحظه  می شویم.

فصل ها را پوست انداخته ایم

همه  چیز نجیبانه یاغی شده

پالتوی من

سرکش در تابستان راه  می رود

پیراهن نخ نمای تو

زمستان را

بهار

 فصل ریزش موهای من

و پائیز

در دستکشِ تو جوانه  می زند...!

همه چیز نجیبانه در ما گُر گرفته

کسی  نمی فهمد

شهر که مالامال از تورم مزمن است

تو دیر به داروخانه رسیده

اسب ها رم کردن را فراموش شده اند...

آتش سینه زبان ام را گرفته

باید خود را لای تاریخ غبارروبی کنم

تا نخستین انسان

در عدالت قسمت نشده ی دادگاه

نظرکند.

خط خورد گی روز

یعنی شب

بی صدایی آسمان

یعنی

نه شب و نه روز...

چرا بشر

درمقیاسِ فراتر از گلیم خویش

مهیبِ التهابِ کائنات شده است...؟!

کنار این دهکده ی متروک ایستاده ام

با چوبینه کفشی که پاها را  نمی دود

و تن پوشی

که ردای زمستان گرمش  نمی کند!

تا خواستم بلند شوم

و پشتِ بامِ برف ها را

تماشای کوچکی _شاید_

هزاران سال سقوط

در جانِ عاطفه نشست

و پهلویم

پر از پارو شکسته ی چرک اندود شد!

تو از کدام ایلی

پرستوها را

وقتی کوچیانه در بال هایشان می رقصی

زمین را چکه نوش تری...

معادله ی اسلوب نشینی

استوارانه بر چارچوبِ جهان ساخت شده

که ما در شناساندنِ پیچاپیچِ دالان ها

گمانه زنِ چانه شدیم.

کجای این خیابان افلیج

اطراق کنم

اندیشه ی ویلچرم راه  می رود...؟!

قسم به تو

و این شعر

که از مشرق نام تو طلوع می کند.

قسم به این تنهایی

که استوا را در من نشسته

و این بغض های نازا

که بکارت  باغچه را  نمی پکد...

بگو

پیغمبرترینِ صلیب ها را چگونه بدوش بکشم؟

من مادر تمام رودهای جهان بودم

شانه ی  پرندگان سینه سرخ و

سینه برسیخ

و هر روز

لای دوخسته ی انگشت

شیر می دادم به خورشید

چک

چک

چکه

می کند از سینه ها خون غروب

بگو چگونه درسقوط  بی بخت ستاره ها

دریا  را ننگریم؟

هفت شنبه ها به سرم  می زند

عاشق تر باشی.

دریا را خاموش بنشینی

دست وپای شنایم هول 

و نهنگ ها

پشت به خورشید

سرفه می کنند!

خیال خواب خانه از هیچ نامی تخت نیست

و فریبا نام زنی

که مادرم می گفت

شهر چنارها برایش ستونِ دار شدند؛

نبود!

فریبا

نام مردهایی ست

که از دریا  برنگشتند!

باید خود را از کُره ی زبانت بردارم

تو از انقراض تاریخ  می آیی

من از ویرانه های منقوش

که دایناسورهای بی نسل را عربده  می کشند.

چند تاریخ به عقب  برگردی

 آغاز می شوم...؟!

بادِ  بی لیزِ کوچه گَرد

-شرمگنانه وبی آواز-

چهل سار را پرید از قواره ی چنار.

قصه ی امروز نیست

که من فاتح این همه سکوت شده ام

و در قصرخدایان توخالی

دراسارت "منگیژال" های فرتوت

تا رسیدن "کبوترچوبی"

جغدها را خرابه ترم!

اسبِ چهل ساله ی دیروز

بامداد را شیهه  نمی کشد

نعره ی گیاه را ناشنیده می گیرد

و هر روز با چهل کره ی لب شکری

_به تمرین_

 یال بر آتش می اندازد

تا پریزاده گانِ نابینا را

به وعده ای صاحب شود .

 حکایت کهنه ا ی ست

دیر چرکینِ زخم های خاموش.

 بگو من بانوی این قصه ی باکره  نمی شوم

هزاران کودک  را زاییده ام

نیزار نیزار قد کشیده ام

تاریخ تاریخ آتش دویده ام

عریان و بی سخن

با گیوتینی از فریب

و پیشانی نوشتی از داغ های نقره

حتا

پنج قاره ی جهان را به هروله پیموده

تا به امروز رسیده ام.

نه...

یاغیِ شرورِ توفان زا !

به انکار من  نمی توان نشست

اگرتمام سال های مرا بپری

و همه ی چنارها را

 بی قامت از رونق بیندازی

من بانوی این قصه ی باکره  نمی شوم.

 

بهار را بهانه کنیم...

مهربانی را از تو باید آموخت، وقتی دست هایت کاسه ای می شوند برای گنجشک ها...

خبر ویژه:

درود بر دوستان خوب و خوب های دوستی...

بهار را بهانه کن.مهربانی را به خانه بیاور و روی پرچین پیراهن روزهایت، او را صدا بزن..کسی که که روزگاری مانند تو، مانند من.. مانند پرندگان باغ و درخت های آسمان؛ کنار رویاهای شیرین اش فردا را قدم می زد... و حالا در سکوت سالیان دور، تنها دری را می بیند که هیچ انتظاری را به صبح نخواهدرساند...

با خبر شدیم جناب آقای عزت درگاهی، مردی که دست هایش برای همه ی پروانه های امروز نسیم و گنجشک ها ی فردا را دانه می شود؛ روز جمعه به همراه گروه نمایشی دوستانش سری به سرای سالمندان می زند و برایشان نمایش عروسکی اجرا می کند... با حضور خود ،ایشان را همراهی و لبخند عشق و مهربانی را برلب های برآماسیده ی کهنسالان این دیار بنشانید... پدر و مادرانی که گویاهرگز نزائیده اند و در گهواره های بی تابی شان کودکی را آرام نکرده اند...

برای اطلاعات بیشتر سری به وبلاگ آقای درگاهی به نشانی زیر بزنید و این مردبزرگ اندیشه را همراهی کنیم...

http://www.ezzat-dargahi.blogfa.com/

خبر ویژه:

درود بر دوستان خوب و خوبان دوست...

وبلاگ جناب ایوب بهرام با مطلبی جهت سپاس ازجناب عبدالرضا قاسمی؛ مردی که در راه تعالی فرهنگ و پرورش آن و از همه مهم تر ایجادهمدلی ، وفاق و مهربانی در بین دوستان، نقش بسزایی دارد؛ به روز شد. دوستان می توانند به نشانی زیر از آن دیدن و نظرات خود را در این خصوص ارائه بفرمایند...

همیشه خوب باشید و روزبه...

http://www.ayoobbahram.blogfa.com

پرنده های بی بال در لب های تو

پرهای کبود

در بال های من.

لب

پَر

جغدِپیر

آشیانه کرده در چمدان

و زمستان

پهلوگرفته درسینه ام.

هی می کوبد خود را

بر تخته سنگ

صخره

درخت های عریانِ بی حاشیه.

هی  می نشینم

در پلکِ لاک پشتی

که راه خانه را گم کرده پیش ترها

و به فتح ساحل و دریا  می اندیشد

تا نیامده ی هنوز را

رصد کند در اقیانوسی دور.

چند سال دیگر

چند ماه

جوانه می زنی در پلک پنجره؟

بیا پشت به جهان بایستیم

روبروی هم زانو بزنیم

بهانه می گیرد فالگیرِپیرِدندان گرد

وما

بی

هو

ده

خود را به  لاکی سپرده

که راه به مقصد  نمی برد.

ما دو نفر به کوه زدیم

با یک کوله پشتی حرف نرسیده

و در ذهن خالی یک کتاب راه رفتیم

پاهای من دست تو را  می دوید

دست های تو

دختر سایه _روشن همسایه  را نقاشی  می کرد

از قلم مو بیرونش کشید

با هم راه افتادید

دور شدید

دور

آن قدر که

کوهنوردان زیادی رد پای تان را صعود کردند.

من هنوز نانوشته مانده ام

قله شما را فتح کرد

و با برفاب هایی که زیر پایتان  می رمید

من در رنگ قلم

و موی آب حل شدم.

گفته اند:

بهار به رودخانه  می رسم

و هر روز برای آرامش نهنگ ها

اقیانوس را شیر می دهم

شاید هم به قاره ی دیگری پرتاب شوم

مثلن

شاخ آفریقا

یا قبیله ی بی خلیجی

که ماهی صید  نمی کند

ترجیح  می دهم

روبروی طوفان بایستم

آن قدر نهنگ شیر بدهم

تا دریا عاصی

مرگ موج ها حتمی

و صید وحشیانه ی ساحل ممنوع...

شاید اما

دادگاه عدالت امروز

حکم قصاص مرا بدهد...!

خون از پستان ابر

دهان روزها را مکید

گدازه های سرب

آستین زمین را...

یک

دو

بی نهایت اعداد معکوس

شلیک کن

بر جنازه ی حرف هایی که نگفته

شعرهایی که نزائیده ام

 و زخم

زخم هایی که

سینه

سینه

دهان شان را

بر دارِ مکافات این همه سکوت دریده اند!

یک

دو

بی نهایتِ شب را نشانده ای

بر سقف دست ها

بر دیواره ی غارهای بی نقش

بر سرهای بی ستون این همه کاخ بی سریر

به پیراهن حاملگی مادرانی که سرباز نمی زایند

قهرمان

 نیز

هم

و نبرد

نبرد

دشنه از گیس اقبال شان به خانه می رود.

شلیک کن مرا

شلیک ام کن

انگشت هایم ماشه ی هیچ تفنگی را نمی چکند

و بخاری که از دهان تو می گریزد

 هوا را گرم  نمی کند.

یک

دو

بی نهایتِ رقص مرگ

بر پاشنه ی زندگی

بر چشم های صبح

بر بازوان پدران ناشناخته ی دنیا

و شهری

که در موهای گردآفرید تن ام گره خورده است...

نه

آقای مهربان

بی نهایت دست های مرا  نمی توان برید...!

 

با ارادت واحترام به شعر داریوش ملک پور  

یک تاریخ ورق خورده در چشم های تو

 تاراج تاراج سکوت در موهای من

باید بروم

و روی برهنگی دیوارهای اوین چنگ بکشم

روی عریانی معابدی که در تو پهلو گرفته اند

 در جهنمی که خدایان اساطیری  بر انگشت ماسیده اند.

ماشه ی همه ی روزهایم را  می کشم

شلیک می شوم در تو

شیهه می کشم در خودم

و روی پاشنه ی خیابان های  بی نعل

اسب های سرکش را  می رقصم.

بگو جهان وطن من نیست

وطن تو نیست

بر بام دست ها ایستاده ایم

 روی خنجر و

 زخم  و

 زخمه هایی که

قطار

 قطار

صف کشیده اند

تا از همه ی سرها  بالا  بروی

از همه ی دست ها  بالا  بروم

 و روی بلندترین کلمات این حوالی

نامت را برافراشته چون بیرقی

در سینه سرخ های  سینه زخم  نشان کنم...

تو آخرین سرباز همه ی نبردهای جهانی

که کنار سینه ات باروت ها  بغض کرده اند

و آخرین گلوله ای که از دهان ات شلیک می شود

طعم زیتون  می دهد.

بگو صلحی در کار نیست

اگر دهانِ صدایت را  نبویم

اگر حنجره ی کلمات تو را با گیسوانم به دار نیاویزم

اگر بلندترین انگشت روزهایم  را

کنار شانه ی  زخم هایت  نکاری

حتا

لب ها

لب ها را که نخندی

سونامی دیگری در عروق شب هایم تکرار می شود.

این جا جهان ما نیست

از آفریقای تن

تا افغانستان بغض های کال

زوزه ی استخوان های شهر

گلوی مادران را دریده  است

از گواتمالای جمجه های سکوت

تا جزیره های  بی سکونت آن سوی ابرهای عقیم

پدران را به صف کشیده اند

و بزرگ ترین قرص نان

در خواب کودکان

و زنان

در اردوگاه های اجباری به  فروش می رسند.

دل ات را بردار

آن جا که چادر بزنیم

آرام ترین قاره ها

در اطلس دنیا  زاده  می شود

و ما

من

و

تو

یکی می شویم در کلمه ای

 که خانه اش  به  صلح  تکیه  می کند... 

ديروزترها

مي توانستي در فنجان شكسته ي غروب

كمي حوصله تعارف كني

حتا

پاهايم را که كنار خيابان گذاشتي

لاي جيب هاي تو

به روزنامه ها سرك مي كشيدم.

من در ناآرام قاره ها

هيچ اقيانوسي نمي بينم

تنها تویی

كه رو به مشرق شانه هايم

كلاف طلوع مي بافي

و در ارتفاع صدايت

هفت اقيانوس را آرام  مي شوي.

امروزِ فصل را ورق  نزن

قطارها

هيچ انتظاري را پست  نمي كنند!

شليكم كن به سمت دُرناهاي سينه سرخ

به جهت اسكله هاي پريشان

فصلِ آخر شب

هنوز نانوشته مانده است!